تا چند زنم به روى درياها خشت
بيزار شدم ز بت پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخى خواهد بود
كه رفت به دوزخ و كه آمد ز بهشت
درياب كه از روح جدا خواهى رفت
در پرده اسرار فنا خواهى رفت
مى نوش ندانى از كجا آمده اى
خوش باش ندانى به كجا خواهى رفت
گويند كسان،بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
گويند مرا كه دوزخى باشد مست
قوليست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بينى بهشت همچون كف دست
من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت
از اهل بهشت كرد يا دوزخ و زشت
جامى و بتى و بربطى بر لب كشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت